پیوند: http://mlaliabadi.andishvaran.ir/fa/scholarmainpage.html
معرفی کتاب توسط خانم معجزی و خانم بنی سعید
نویسنده کتاب : محمد لک علی آبادی
مسجد مقدس جمکران در 6 کیلومتری شهر مقدس قم قرار دارد و همه روزه، پذیرای خیل عظیمی از علاقمندان اهلبیت (ع) از نقاط مختلف ایران و جهان است.
مسجد مقدس جمکران در سال 393 هجری به دستور حضرت بقیه الله (عج) ساخته شده است و شرح واقعه به اختصار چنین است:
شیخ حسن بن مثله جمکرانی می گوید: شب سه شنبه، هفدهم ماه مبارک رمضان سال 393 قمری در خانه خود خوابیده بودم که ناگهان جماعتی در زدند. وقتی در را باز کردم، آنها به من گفتند: «حضرت امام عصر (عج) تو را نزد خود فرا خوانده است.» سپس مرا به محلی که اکنون مسجد مقدس جمکران در آن بنا شده است بردند. در آنجا تختی دیدم که بر روی آن فرش گسترده شده بود و جوانی که حدود سی ساله به نظر می رسید روی آن نشسته بودند. وی مرا در کنار دست خودم نشاند و به نام خودم خواند. سپس فرمود:
« ای حسن بن مثله! به حسن بن مسلم که در این زمین کشاورزی می کند بگو: اینجا زمین شریفی است که خداوند متعال آن را از سایر زمین ها برگزیده و برای آن امتیاز قائل شده است. بعد از این نباید در آن کشاورزی کند و در ضمن، به سید ابوالحسن رضا (که یکی از علمای بزرگوار مقیم قم بوده است) بگو تا حسن مسلم را احضار کند و سود چند ساله زمین را از او بگیرد و با آن پول، در اینجا مسجدی بنا کند.»
به حضرت عرض کردم: « مولای من! لازم است دلیل و نشانه ای داشته باشم، وگرنه مردم حرف مرا قبول نمی کنند.» حضرت خطاب به من فرمودند: « شما دستورات داده شده را انجام بده، ما خود نشانه هایی برای آنان قرار می دهیم.»
مقداری از راه رفته بودم که حضرت دوباره مرا فرا خواندند و فرمودند: « در گله جعفر کاشانی بزی با این علائم وجود دارد؛ آن را خریداری کن و ذبح نما و به بیماران انفاق کن؛ هر مریضی از آن بخورد خداوند تبارک و تعالی او را شفا می دهد.»
سپس من به خانه بازگشتم و تمام شب را در فکر بودم، حتی لحظه ای خواب به چشمانم نرفت تا این که وقت نماز صبح شد. نماز را خواندم و به سراغ علی المنذر رفتم و ماجرای شب گذشته را برای او نقل کردم و با او به آن محل رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم، زنجیرهایی را دیدم که طبق فرموده امام (عج) حدود بنای مسجد را نشانم می داد.
پس از آن، به قم نزد ابوالحسن رضا رفتیم و چون نزد خانة او رسیدیم، خادمان سید را منتظر خود دیدم. آنها از من پرسیدند: «تو از اهالی جمکران هستی؟» جواب دادم: «آری، من حسن بن مثله جمکرانی هستم.» سپس خادمی گفت: «سید از صبح زود در انتظار شماست. چون وارد خانه سید شدیم، وی مرا به گرمی پذیرفت و فرمود:« ای حسن بن مثله! من در خواب بودم که شخصی به من گفت حسن بن مثله از مردم جمکران پیش تو می آید. هر چه او گوید تصدیق کن و به قول او اعتماد داشته باش؛ سخن او سخن ماست و گفته او را رد مکن. بعد از خواب بیدار شدم و از آن لحظه تا کنون منتظر شما هستم.»
من نیز جریان شب گذشته را برای سید تعریف کردم. وی بلافاصله دستور داد که اسب ها را زین کنند؛ سپس با هم حرکت کردیم. چون به نزدیکی روستای جمکران رسیدیم، به گله جعفر کاشانی برخورد کردید. من پیاده شدم تا بزی را که حضرت دستور آن را داده بودند، خریداری کنم. وقتی پیاده شدم و به میان گله رفتم، دیدم بزی که در عقب گله حرکت می کرد متوجه من شد و با سرعت خود را به من رساند. جعفر جمکرانی سوگند یاد کرد که این بز در گله نبوده است و تا کنون آن را ندیده بوده.
پس از آن، بز را به مسجد آورده، ذبح کردیم و هر بیماری که از گوشت آن خورد به عنایت خداوند تبارک و تعالی و توجه حضرت صاحب الزمان (عج) شفا یافت.
بعد از سید ابوالحسن، حسن مسلم را احضار نموده، منافع کشت چند سالة آن زمین را از او دریافت کردند و مسجد جمکران را بنا نهادند. زنجیرها و میخ هایی را که با آنها حدود مسجد توسط امام زمان (عج) مشخص شده بود، با خود به قم بردند و در خانه خود نگهداری کردند؛ مردم گرفتار و دردمند به آنها تبرک می جستند و به نتیجه هم می رسیدند. این کار تا زمانی که سید ابوالحسن رضا در قید حیات بودند ادامه داشت و پس از رحات ایشان، زنجیرها و میخ ها ناپدید شدند.
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات