معرفی کتاب توسط زینب مخدومی در کلاس فن مطالعه
نویسنده کتاب : حمید احمدی جلفایی محل تولد : هادی شهر جلفا شهرت تابعیت : ایران تاریخ تولد : 1357/1/15 زندگینامه علمی اینجانب حمیداحمدی فرزند یدالله، متولد 15/ 01/ 1357 در هادی شهر در شهرستان جلفا. پس از اخذ دیپلم ریاضی فیزیک در سال 1357 همزمان در امتحان ورودی حوزه و دانشگاه شرکت کرده و در همان سال به همراه تحصیل علوم حوزوی در مدرسه رضوی قم به گذراندن دوره کارشناسی اقتصاد نظری در دانشگاه مفید نیز مشغول شدم. همزمان با اخذ مدرک کارشناسی دانشگاه در علوم حوزوی نیز مدارج آن را تا دوره سطح نخست طی نمودم و پس از آن نیز به همراه ادامه تحصیلات حوزوی در مؤسسه علمی فرهنگی دارالحدیث قم بعنوان محقق مشغول تحقیق شدم و علاوه بر آن در کنار تحقیقات گروهی در دارالحدیث در موضوعات مختلف دست به تألیف و تحقیق کتاب یا مقاله پرداختم. در سال 1379 ملبس به لباس روحانیت شده و پس از آن در همه مناسبتهای تبلیغی در همه سنین به مکانهای مختلف اعم از مساجد و دانشگاهها چه در قم و چه در تهران و چه در تبریز جهت تبلیغ ارزشهای اسلامی فعالیت نموده ام. در حال حاضر در سطح خارج در دروس برخی از آقایان شرکت دارم و علاوه بر آن با برخی از اساتید مشهور حوزه بصورت اختصاصی در زمینه موضوعات فقهی و اصولی و همچنین در مؤسسه دارالحدیث در مباحث رجال و درایه ای و غیره در حال تحقیق و پژوهش می باشم. بطور کلی در موضوعات مختلف کتب فقهی و اصولی در دروس خارج برخی از آقایان و اساتید عظام (البته در برخی کم و در برخی بصورت طولانی) همچون: حضرت آیة الله مکارم شیرازى، حضرت آیة الله شیخ جعفر سبحانى، حضرت آیة الله وحید خراسانى، حضرت آیة الله سید احمد مودى، حضرت آیة الله کریمى، حضرت آیة الله سید موسی بشیری زنجانى، حجةالاسلام والمسلمین محسن فقیهى، و غیره شرکت نموده و از خرمن معارف این اساتید بهره جسته ام.
مبحث انتخابی طی الارض آیت الله بهجت
بنابرآنچه از اطرافیان آیت الله بهجت نقل شده است، ایشان دارای کرامات و مکاشفات منحصر به فردی بوده اند به نحوی که حجت الاسلام و المسلمین ابراهیم قَرَنی، در مراسم ارتحال حضرت آیت الله بهجت، ضمن سخنرانی، خاطره ای از پدر بزرگوارشان آیت الله حاج شیخ علی قرنی که خود شاهد این کرامت شگفت از آیت الله بهجت بوده اند را این گونه نقل کرده اند:
سال 1349 ش، روزی در قم، اوّل صبح، همراه پدرم برای زیارت حرم حضرت معصومه (س) حرکت کردیم و نزدیک مسجد محمدیّه در خیابان اِرَم، با آیت الله بهجت برخورد کردیم. پدرم خیلی به ایشان اظهار ارادت کرد. خواست دست ایشان را ببوسد؛ امّا ایشان نگذاشتند.
پس از مصافحه و معانقه، آیت الله بهجت اشاره کردند که: ایشان، فرزند شماست؟ پدرم عرض کرد: آری.
من، دست و صورت آیت الله بهجت را بوسیدم. ایشان دستشان را زیر چانة من گذاشت و سه بار فرمود: «خوب باشید، خوب باشید، خوب باشید!». معلومم نشد که فرمایش ایشان، ارشاد بود یا دعا. سخنِ ایشان را بر دعا حمل کردم که إن شاءالله خوب باشم.
چند قدمی که ایشان دور شدند، مرحوم پدرم گفتند: ایشان را شناختی؟ عرض کردم: نه! با شما آشنایی داشت؟
گفتند: بله؛ ایشان آیت الله بهجت هستند. دومی ندارند!
سپس همراه پدرم وارد حرم حضرت معصومه (س) شدیم، پس از نشستن در مسجد بالاسر، به پدرم عرض کردم: برخورد ایشان با شما، برخورد آشنا بود؟
پدرم گفتند: بله! من و آیت الله سیدمهدی روحانی و آیت الله احمد آذری قمی و آقا شیخ حسین توسّلی در نجف، در درس کفایة ایشان شرکت می کردیم. آشنایی ما با ایشان، از آن زمان است.
در ادامه، پدرم گفتند: من مطلبی را از ایشان دیده ام، نمی دانم مجاز به گفتن هستم یا نه؛ ولی با برخورد محبّت آمیزی که به شما کرد، گویا عنایتی به شما دارد. من جریان را برای شما می گویم که اگر نگویم، آن را با خود به گور خواهم برد؛ ولی مشروط به این که تا من زنده ام و تا آیت الله بهجت زنده است، آن را برای کسی بازگو نکنی.
من با این که به مقتضای سخنرانی در جلسات مختلف، مناسبت های فراوانی پیش می آمد که این ماجرای ناب را بگویم، ولی به دلیل عهدی که با پدرم داشتم، از نقل آن، حتی پس از وفات پدرم، خودداری می کردم؛ امّا پس از شنیدن خبر ارتحال آیت الله بهجت، این جریان را برای خانواده ام تعریف کردم و پس از آن در مهدیّة تهران و این بار، سومین باری است که آن را نقل می کنم.
مطلبی که پدرم فرمود، این بود:
در زمانی که در نجف، مشغول تحصیل بودم، پدرم، آخوند ملّا ابراهیم، برای زیارت، به نجف آمد. چند روزی در نجف بود و پس از آن، با هم به کربلا رفتیم. یک شب در حرم امام حسین (ع) مشغول زیارت بودم که ناگهان یادم افتاد که عهد کرده ام چهل شبِ چهارشنبه، به مسجد سهله بروم و تا آن وقت، سی و دوشب رفته بودم. متأثر شدم که چرا صبح، متوجّه این مطلب نشده ام تا بتوانم به عهد خود، عمل کنم و اکنون باید مجدداً این برنامه را از ابتدا آغاز نمایم.
در این فکر بودم که دیدم آیت الله بهجت در قسمت بالاسرِ ضریح امام حسین (ع) نشسته و مشغول زیارت و عبادت است. خدمت ایشان رفتم و سلام کردم. فرمود: آقای قرنی! چیه؟ تو فکری؟ می خواهی به مسجد سهله بروی؟
توجّه نکردم که ایشان از کجا فهمید که من در فکر مسجد سهله ام. عرض کردم: بله! و موضوع عهد خود را توضیح دادم. فرمود: برو، پدرت را بگذار در مدرسه و بیا! من اینجا منتظر شما هستم.
پدرم در حرم بود. ایشان را به مدرسه بردم. شام را تدارک دیدم و به پدرم گفتم: شما شام را میل کنید و استراحت نمایید. گویا استادم با من کاری دارد، من مجدّداً به حرم امام حسین (ع) باز می گردم.
سپس به حرم بازگشتم و خدمت آیت الله بهجت رسیدم. ایشان فرمود: می خواهی به مسجد سهله بروی؟
گفتم: آری، خیلی مایلم.
فرمود: بلند شو همراه من بیا. و دست مرا در دست خود گرفت. همراه ایشان از حرم امام حسین (ع) بیرون آمدیم و از شهر، خارج شدیم. ناگاه، به صورت معجزه آسا خود را پشت دیوارهای شهر نجف دیدیم. فرمود: از پشت شهر، وارد آن می شویم.
شهر نجف را دور زدیم و وارد مسجد سهله شدیم و نماز تحیّت و نماز امام زمان (ع) را در معیّت آن بزرگوار خواندم. پس از آن، آیت الله بهجت فرمود: می خواهی نجف بمانی یا به کربلا برگردی؟
عرض کردم: پدرم کربلاست و او را در مدرسه گذاشته ام، باید به کربلا برگردم.
فرمود: مانعی ندارد. و مجدداً دست مرا گرفت. دستم در دست آن بزرگوار بود که خود را در بالاسرِ امام حسین (ع) دیدم.
در پایان این ماجرا، آیت الله بهجت فرمود: راضی نیستم که تا زنده ام، این جریان را برای کسی بازگو نمایی.
كرامتى ازآيت الله بهجت(ره) آيت الله حاج شيخ عباس هاتف قوچانى ميفرمودند:"آيت الله بهجت بسياربه مسجد مى رفتندوشبها تابه صبح بيتوته مينمودند.يك شب كه بسيارتاريك بود وچراغى هم درمسجد روشن نبود،ايشان درميانه شب احتياج به وضوپيداميكند.به ناچار ازمسجد بيرون ميرفت ودرمحل وضوخانه كه بيرون مسجد است ودرسمت شرقى آن واقع است وضو ميساخت.ناگهان در اثرعبور اين مسافت درظلمت محض وتنهايى،مختصر ترسى درايشان پيداميشود.به مجرد اين خوف،يك مرتبه نورى همچون چراغ درپيشاپيش ايشان پديدار ميشود وهمراه ايشان حركت ميكند و ايشان با آن نورخارج شده وتطهيركرده و وضو ميگيرند وسپس به جاى خود برميگردند ودرهمه اين احوال آن نور دربرابرشان حركت ميكرده تا اينكه به محل خودميرسند وآن نور ازبين ميرود. ————- پاداش خوددارى ازنگاه نامشروع شخصى گفت:باتاكسى ازميدان سپاه(تهران)پايين مى آمدم،ديدم خانمى بلند بالا با چادرخيلى خوش تيپ ايستاده،صورتم رابرگرداندم وپس از استغفار،اورا سوار كردم وبه مقصد رساندم روز بعد كه خدمت شيخ رجبعلى خياط (ره)رسيدم،گويا اين داستان را ازنزديك مشاهده كرده باشد،گفت:آن خانم بلند بالا كه نگاه كردى وصورتت رابرگرداندى واستغفاركردى،خداوند تبارك وتعالى يك قصربرايت دربهشت ذخيره كرده ويك حورى شبيه همان.
مرحوم مقدس اردبيلی و مخالفت با هوای نفس در مجلسي، مرحوم ملا عبدالله تستري از مرحوم مقدس اردبيلي مسئله اي را سؤال کرد مقدس فرمود : بعدا” مي گويم . پس از اتمام مجلس دست تستري را گرفت و از مجلس بيرون آورد. و رفتند به صحرا و در انجا جواب مسئله را شرح داد. ملا عبدالله گفت: چرا اين مطالب را در مجلس نفرموديد . مقدس فرمود: اگر در آنجا در حضور مردم صحبت مي کرديم شايد مايه نقصان من و تو مي شد چون هر يک خواهان پيروزي خود بوديم و اين نفس سرکش استفاده سوء مي نمود و از شائبه ريا و خود خواهي خالي نبود و گناهکار مي شديم ولي الآن در اين بيابان جز من و تو و خدا کسي اينجا نيست ريا و شيطان و نفس هيچ گونه دخالتي ندارند . ثواب کربلاي نرفته ! آيه الله شهيد حاج آقا مصطفي اصفهاني از اولياء الله و از علماي درجه يک شهر اصفهان بود. يک بار قصد زيارت کربلا مي کند و آماده مي شود که با عيال به زيارت برود. در مرز مسؤل گمرک متعرض مي شود که مي خواهم همسرتان را با عکس و گذرنامه تطبيق کنم. ايشان مي فرمايد: يک زن بايد اين کار را انجام دهد ولي مسؤل گمرک مي گويد: نه، من خودم مي خواهم مطابقت کنم. ایشان مي فرمايد: ما معذوريم از انجام اين کار. حاج آقا بهشتي سه روز آنجا مي ماند. تمام زوار کنترل شده و به زيارت امام حسين عليه السلام مي روند ولي آن مرحوم موفق نمي شود. بالاخره عازم کرمانشاه مي شوند و به منزل شهيد آيه الله حاج آقا عطاء الله اشرفي اصفهاني اقامت نموده و سپس به اصفهان برمي گردند. وقتي به اصفهان مراجعت مي کنند مردم از ايشان مي پرسند: چرا به زيارت مشرف نشديد؟ آقاي بهشتي مي گويند: امام حسين عليه السلام ما را نطلبيد. اين قضيه مي گذرد. زائران همگي از سفر برمي گردند و به خدمت آقاي بهشتي مي رسند و مي گويند: آقا! ما آمديم يک معامله بکنيم و آن اينکه تمام ثواب زيارات خود را بدهيم به شما و در عوض شما ثواب کربلاي نرفته را به ما بدهيد! حالا اينکه امام حسين عليه السلام چه صحنه اي را براي آن زائران بوجود آورده که حاضر شده اند اينگونه بگويند خدا مي داند. —————————- داستانهایی از علامه مجلسی (ره) ريشه انديشه: اهل خراسان بود و مشهور به آخوند خراساني. دلش را دركربلا جاگذاشته بود و برميگشت. خسته بود.خوابيد … وارد خانهاي شد كه پيامبر (صلياللهعليهوآله) و امامان (عليهمالسلام) به ترتيب درآنجا نشسته بودند. بعد از امام زمان (عجلاللهتعاليفرجه) جايي براي آخوند بازكردند. رفت و نشست. كسي وارد شد. مولي محمدتقي مجلسي بود، دوست آخوند. گلاب در دست داشت، به همه تعارف كرد، به آخوند هم. مولي محمدتقي رفت و با بچهاي قنداقي برگشت. رو به پيامبر (صلياللهعليهوآله) گفت:«براي اين طفل دعا بفرماييد كه خداوند، او را مروج دين كند». پيامبر (صلياللهعليهوآله) كودك را درآغوش گرفت و دعا كرد. علي (عليهالسلام) نيز همينطور … نوبت به امام زمان (عجلاللهتعاليفرجه) رسيد. او نيز همينكار را كرد و كودك را به آخوند داد و دعا كرد. آخوند هم براي كودك دعا كرد. بيدار شد، تصميمگرفت قبل از خراسان، به ديدار محمدتقي برود. به اصفهان رفت. محمدتقي، برايش گلاب آورد و بعد كودكي را به آغوش او داد و گفت: «فرزندم امروز به دنيا آمده، برايش دعا كن تا از مروجين دين باشد». آخوند، متعجب شد. كودك را درآغوش گرفت. بوييد و بوسيد و دعا كرد. نام كودك را گذاشتند: محمدباقر. مولي محمدتقي، ساعت زيادي از شب را عبادت ميكرد، نماز ميخواند، قرآن ميخواند، گريه ميكرد … صفا ميكرد. گاهي، حالي پيدا ميكرد كه يقين داشت دعايش مستجاب ميشود. شبي به اين حال رسيد. فكر كرد … - چه د عايي بكنم؟ دنيايي باشد؟ يا آخرتي؟! در فكر بود كه صداي گريه محمدباقر را شنيد. بياختيار گفت:«الهي! به حق محمد و آل محمد (صلياللهعليهوآله)، اين طفل را از مروجين دين و ناشرين احكام حضرت سيدالمرسلين قرار بده و موفق كن او را به توفيقات بينهايت خود. مولي مقصود علي، جدّ محمدباقر، در مجالس مذهبي شاه طهماسب صفوي دعوت ميشد و شعر ميگفت. به اين دليل شهرتش شده بود، مجلسي … و محمدباقر شد: محمدباقر مجلسي.
نامش سيد نعمتالله بود. به آرزويي بزرگ رسيده بود. چهار سال اجازه پيدا كرد تا در خانه علامه ساكن شود، براي شاگردي. خوشكلامي علامه، مبهوتش ميكرد. گاهي حديثي را از زبان علامه ميشنيدكه به نظرش ميرسيد تا بهحال نشنيده و تازه است، اما آخركلام ميفهميد كه اين همان حديثي است كه ديشب خواندم. شيخالاسلام شاهحسين صفوي بود، يعني در دستگاه قضاوت و رسيدگي به امور زنان بيوه و يتيمان ميكوشيد. با خود عهد كرده بود كهكار مردم را زود و خوب راه بيندازد. كاري را به فردا نميسپرد. نمازجماعت هم كه بركت كارش بود. آشنا و غريبه، همه ميدانستند كه چقدر وقت علامه پر است و پرخير. همه دوستش داشتند و ميخواستند ميزبانش باشند. به عقيدهشان حتي براي يك وعده، ميزبان علامه بودن، نعمت بود . اين بود كه علامه، اكثر شبها را جايي دعوت داشت. ميهماني كه تمام ميشد، پرداختن به امور خانه و مطالعه، واجبتر از هرچيز به نظرش ميرسيد و آن همهكار و خستگي، مطالعه را محدود نميكرد.
شب وصل: چشمش به حديثي از امام صادق (عليهالسلام) افتاد:«وقتي مؤمني بميرد و چهل مؤمن بر جنازه او حاضر شوند و بگويند؛ خدايا! ما جز خوبي چيزي از او نميدانيم و تو بر حال او، از ما داناتري؛ خداوند فرمايد: من گواهي شما را درباره او پذيرفتم و آمرزيدم آنچه را از او ميدانستم و شما نميدانستيد». برق از چشمانش پريد. تا صبح خوابش نميبرد و مبهوت اين همه لطف خداوند بود. فردا منبر رفت. و شروع كرد: بسماللهالرحمنالرحيم … اشهد ان محمد رسولالله و اشهد ان عليا ولي الله … اشهد ان الصراط حق … و بعد گفت: اي مردم، اين است اعتقاد و ايمان من. از شما ميخواهم كه شهادت بدهيد به آن چه از من شنيديد و اين شهادت را بر كفن من بنويسيد. دستور داد، كفني آوردند و مردم، همه شهادتشان را روي آن نوشتند و اين شد سنتي حسنه در ميان شيعيان كه هنوز هم كم و بيش ادامه دارد. سال 111 ق، ماه رمضان، روز بيست و هفتم؛ مقتداي اهل دانش، باقر علم و حكم آن سَمي پيشواي پنجمين از مجد و شأن رفت از دنياي فاني سوي گلزار بهشت كرد مرغ روح او بر شاخ طوبي آشيان «آفتاب آسمان دين نهان شد»گفت عقل «پيشواي اهل دنيا رفت»3 اندر آسمان پينوشت: 1- عقيده ي مفسرين اين است كه آيات متشابه قرآن، نهتنها ضعف محسوب نميشود، بلكه به نوعي واداشتن متفكرين و دانشمندان به پژوهش و تحقيق است. 2- منظور، احاديث و رواياتي است كه علامه دركتاب بحارالانوار، بدون در نظرگرفتن سند آنها، از جهت ضعيف و قوي بودن، جمعآوري كرده است و به نظر علما، بسيار مناسب تحقيق و پژوهش است. 3- جملههاي داخل گيومه، ماده تاريخ سال رحلت علامه ميباشد.
آخرین نظرات