This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".
از هجرت و همچنين از جهاد، تعبير و تفسير ديگرى هم شده است و آن اينكه از هجرت تعبير به هجرت از گناهان مىشود: الْمُهاجِرُ مَنْ هَجَرَ السَّيِّئاتِ مهاجر كسى است كه از گناهان هجرت كند و دورى گزيند.
آيا اين تعبير و تفسير درست است يا نه؟ مثلًا كسى كه به گناهى آلوده است اگر از آن گناه دست شست، كناره گيرى كرد و دور شد، نوعى مهاجر است چون از گناه دورى جسته است. با اين منطق همه توبه كاران دنيا مهاجر هستند چون يكمرتبه گناه و سيّئه را كنار گذاشته و از آن هجرت كردهاند، نظير فُضَيْل بن عياض و بُشر حافى. فضيل بن عياض مردى است كه در ابتدا دزد بود. بعد تحولى در او پيدا شد، تمام گناهان را كنار گذاشت، توبه واقعى كرد و بعدها يكى از بزرگان شد. نه فقط مرد باتقوايى شد، بلكه معلم و مربى عده ديگرى شد، درحالى كه قبلًا يك دزد سر گردنه گيرى بود كه مردم از بيم او راحتى نداشتند.
يك شب از ديوارى بالا مىرود، روى ديوار مىنشيند و می خواهد از آن پايين بيايد. اتفاقاً مرد عابد و زاهدى شب زنده دارى مىكرد، نماز شب مىخواند، دعا مىخواند، قرآن مىخواند و صداى حزين قرآن خواندنش به گوش مىرسيد. ناگهان صداى قرآن خوان را شنيد كه اتفاقاً به اين آيه رسيده بود: الَمْ يَأْنِ لِلَّذينَ امَنوا انْ تَخْشَعَ قُلوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ آيا وقت آن نرسيده كه مدعيان ايمان، قلبشان براى ياد خدا نرم و آرام شود؟ يعنى تا كى قساوت قلب، تا كى تجرّى و عصيان، تا كى پشت به خدا كردن؟! آيا وقت روبرگرداندن، رو كردن به سوى خدا نيست؟ آيا وقت جدا شدن از گناهان نيست؟ اين مرد كه اين جمله را روى ديوار شنيد، گويى به خود او وحى شد، گويى مخاطبْ شخص اوست؛ همان جا گفت: خدايا! آرى، وقتش رسيده است، الآن هم وقت آن است. از ديوار پايين آمد و بعد از آن، دزدى، شراب، قمار و هرچه را كه احياناً مبتلا به آن بود كنار گذاشت. از همه هجرت كرد و دورى گزيد. تا حدى كه براى او مقدور بود، اموال مردم را به صاحبانشان پس داد يا لااقل استرضاء كرد، حقوق الهى را ادا كرد، جبران مافات كرد. پس اين هم مهاجر است يعنى از سيّئات و گناهان دورى گزيد.
در زمان امام موسى كاظم عليه السلام مردى در بغداد بود به نام بُشر؛ از رجال و اعيان و عيّاشان بغداد بود. يك روز حضرت موسى بن جعفر (سلام اللَّه عليه) از جلوى درب خانه اين مرد میگذشت. اتفاقاً كنيزى از خانه بيرون آمده بود براى اينكه زباله هاى خانه را بيرون بريزد. در همان حال صداى تار از آن خانه بلند بود. معلوم بود كه ميخوارگان در آنجا مشغول ميخوارگى و خوانندگان و آوازه خوانان مشغول آوازخوانى هستند. امام از آن كنيز به طعن و استهزاء پرسيد: اين خانه، خانه كيست؟ آيا صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟ كنيز تعجب كرد، گفت: آيا نمی دانى؟ خانه بُشر، يكى از رجال و اعيان است. او مىتواند بنده باشد؟! معلوم است كه آزاد است! فرمود: آزاد است كه اين سر و صداها از خانهاش بيرون مىآيد؛ اگر بنده بود كه اوضاع اينطور نبود. امام اين جمله را فرمود و رفت. اتفاقاً بشر منتظر بود كه اين كنيز برگردد. چون او دير برگشت، از او پرسيد: چرا دير آمدى؟ گفت: مردى كه علائم صالحان و متقيان در سيمايش بود و آثار زهد و تقوا و عبادت از او پيدا بود، از جلوى درب خانه عبور می کرد، چشمش كه به من افتاد سؤالى كرد، من هم به او جواب دادم. گفت: چه سؤالى كرد؟ گفت: او پرسيد صاحب اين خانه آزاد است يا بنده؟ من هم گفتم آزاد است. او چه گفت؟ او هم گفت: بله كه آزاد است، اگر آزاد نبود كه اينطور نبود! همين كلمه، اين مرد را تكان داد. گفت: كجا رفت؟ كنيز گفت: از اين طرف رفت. بشر مجال اينكه كفش به پا كند پيدا نكرد؛ پاى برهنه دويد و خود احساس كرد كه اين مرد بايد امام كاظم (سلام اللَّه عليه) باشد. خود را خدمت امام رساند و به دست و پاى ايشان افتاد و گفت: آقا! از اين ساعت مىخواهم بنده باشم، بنده خدا باشم. اين آزادى، آزادى شهوت است و اسارت انسانيت. من چنين آزادىاى را كه آزادى شهوت باشد، آزادى دامن باشد، آزادى تخيّل باشد، آزادى جاه و مقام باشد و آن كه اسير است عقل و فطرت من باشد، نمىخواهم. می خواهم از اين ساعت بنده خدا و از غير خدا آزاد باشم. همان لحظه به دست امام توبه كرد؛ يعنى در همان لحظه از گناهان دورى جست، كناره گيرى كرد، تمام وسايل گناه را بدور ريخت و به گناهان پشت و به طاعت رو كرد (الْمُهاجِرُ مَنْ هَجَرَ السَّيِّئاتِ). پس اين هم مردى است مهاجر، چون از گناهان هجرت كرد. مجموعه آثاراستاد شهيد مطهرى، ج23، ص: 591
متوكل، خليفه سفاك و جبار عباسى، از توجه معنوى مردم به امام هادى عليه السلام بيمناك بود و از اينكه مردم به طيب خاطر حاضر بودند فرمان او را اطاعت كنند رنج میبرد. سعايت كنندگان هم به او گفتند ممكن است على بن محمد (امام هادى) باطناً قصد انقلاب داشته باشد و بعيد نيست اسلحه و يا لااقل نامه هايى كه دالّ بر مطلب باشد در خانه اش پيدا شود.
متوكل يك شب بى خبر و بدون سابقه، بعد از آنكه نيمى از شب گذشته و همه چشمها به خواب رفته و هر كسى در بستر خويش استراحت كرده بود، عده اى از دژخيمان و اطرافيان خود را فرستاد به خانه امام كه خانه اش را تفتيش كنند و خود امام را هم حاضر نمايند. متوكل اين تصميم را در حالى گرفت كه بزمى تشكيل داده مشغول میگسارى بود. مأمورين سرزده وارد خانه امام شدند و اول به سراغ خودش رفتند. او را ديدند كه اتاقى را خلوت كرده و فرش اتاق را جمع كرده، بر روى ريگ و سنگريزه نشسته به ذكر خدا و راز و نياز با ذات پروردگار مشغول است. وارد ساير اتاقها شدند، از آنچه می خواستند چيزى نيافتند. ناچار به همين مقدار قناعت كردند كه خود امام را به حضور متوكل ببرند. وقتى كه امام وارد شد، متوكل در صدر مجلس بزم نشسته مشغول میگسارى بود. دستور داد كه امام پهلوى خودش بنشيند. امام نشست. متوكل جام شرابى كه دردستش بود به امام تعارف كرد. امام امتناع كرد و فرمود: «به خدا قسم كه هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده، مرا معاف بدار.». متوكل قبول كرد، بعد گفت: «پس شعر بخوان و با خواندن اشعار نغز و غزليات آبدار محفل ما را رونق ده.». فرمود: «من اهل شعر نيستم و كمتر، از اشعار گذشتگان حفظ دارم.». متوكل گفت: «چاره اى نيست، حتما بايد شعر بخوانى.».
امام شروع كرد به خواندن اشعارى كه مضمونش اين است: «قله هاى بلند را براى خود منزلگاه كردند، و همواره مردان مسلح در اطراف آنها بودند و آنها را نگهبانى می كردند، ولى هيچ يك از آنها نتوانست جلو مرگ را بگيرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد.». «آخرالامر از دامن آن قله هاى منيع و از داخل آن حصنهاى محكم و مستحكم به داخل گودالهاى قبر پايين كشيده شدند، و با چه بدبختى به آن گودالها فرود آمدند!». «در اين حال منادى فرياد كرد و به آنها بانگ زد كه: كجا رفت آن زينت ها و آن تاج ها و هيمنه ها و شكوه و جلال ها؟». «كجا رفت آن چهره هاى پرورده نعمت ها كه هميشه از روى ناز و نخوت، در پس پرده هاى الوان، خود را از انظار مردم مخفى نگاه می داشت؟». «قبر عاقبت آنها را رسوا ساخت. آن چهره هاى نعمت پرورده عاقبة الامر جولانگاه كرم هاى زمين شد كه بر روى آنها حركت مىكنند!». «زمان درازى دنيا را خوردند و آشاميدند و همه چيز را بلعيدند، ولى امروز همان ها كه خورنده همه چيزها بودند مأكول زمين و حشرات زمين واقع شده اند!». صداى امام با طنين مخصوص و با آهنگى كه تا اعماق روح حاضرين و از آن جمله خود متوكل نفوذ كرد اين اشعار را به پايان رسانيد. نشئه شراب از سر می گساران پريد. متوكل جام شراب را محكم به زمين كوفت و اشكهايش مثل باران جارى شد. به اين ترتيب آن مجلس بزم درهم ريخت و نور حقيقت توانست غبار غرور و غفلت را، ولو براى مدتى كوتاه، از يك قلب پرقساوت بزدايد.
باسلام خدمت خواننده ی محترم...این وبلاگ توسط اساتید بزرگوار و طلاب حوزه ی علمیه حضرت خدیجه (س)ماهشهر در حال فعالیت است .امید است با نظرات خود ما را در تهیه این وبلاگ به نحو احسن ومفید یاری بفرمایید.
آخرین نظرات